Top

19 فروردین 1394

آتش بدون دود

کتاب الکترونیکی آتش بدون دود 

آتش، بدون دود، رمان بلندی است اثر نادر ابراهیمی که در هفت جلد منتشر شده و نویسنده در آن پس از اشاره به زیبایی‌های ترکمنصحرا در سه جلد اول در چهار جلد بعد به شیوه‌ای داستانی-تاریخی به بیان مبارزات انقلابی معاصر پرداخته است.

قهرمان رمان در جلد اول گالان اوجا نام دارد که یک قهرمان اسطوره‌ای ترکمن به شمار می‌رود. در جلد دوم نویسنده با گذاری کوتاه بر اتفاقات صحرا شرایط را برای معرفی یگانه قهرمانان داستان؛ دکتر آلنی آقاویلر و همسر وفادارش دکتر مارال آقاویلر فراهم می‌کند. آلنی نوه گالان اوجاست و یک شخصیت واقعی به شمار می‌رود. او یک انقلابی تحصیل‌کرده است که برای اعتلای نام وطن و رهایی آن از ظلم از هیچ کوششی فرو گذار نمی‌کند. موضوع اصلی بقیه رمان زندگی و فعالیت‌های سیاسی این زوج است.

نادر ابراهیمی برای ساخته و پرداخته کردن آتش بدون دود بیش از سی سال - یعنی نیمی از عمرش- را صرف کرده است. سریالی نیز با همین نام و توسط خود نادر ابراهیمی ساخته شده است.

جلد اول: گالان و سولماز

دو قبیله بزرگ صحرای ترکمن، یموت و گوکلان نام دارندگالان اوجا پسر یازی اوجا کدخدای روستای ایری بوغوز (اگری بوغاز) یگانه پهلوان صحراست و خاک آفتابسوخته این صحرا تاکنون پهلوانی چون او به خود ندیده است.

سولماز اوچی هم یگانه دختر زیباروی صحراست و خاک برهنه این صحرا خوبرویی چون او را به یاد ندارد. گالان از قبیله یموت است و سولماز از قبیله گوکلان. روزی دوستی، برادری و یا هر نان پاک خوردهٔ دیگری از خوبیهای سولماز برای گالان میگوید و آنگاه بزرگترین عشق صحرا شکل میگیرد. پس از آن گالان اوجا سولماز را در هنگام آوردن آب از چشمه میبیند و سولمار در گفتگوی با گالان اوجا به او قول میدهد که اگر بتواند او را چادرشان بردارد همسر او میشود. یموت و گوکلان به سبب جنگهای خونین -که اکنون هم گالان و برادران سولماز سردمداران چنین جنگی هستند- قسم خوردهاند که نه یموت از گوکلان دختر بستاند نه گوکلان از یموت. گالان اما عاشق است و رسم نمایشی صحرا - ربودن دختر از خانه پدرش- را به شیوهای واقعی و مرگ طلبانه برپا میکند. شبهنگام که سولماز به همراه پدر و برادران شیردلش در چادر شام میخورند گالان با اسبش وارد چادر میشود، سولماز را در بر میگیرد و به حالتی قهرمانانه به یموت بازمیگردد. پدر سولماز (بیوک اوچی کدخدای گمیشان) در اوج خشم آینده را نیک و روشن میبیند: شاید سولماز باعث وحدت صحرا شود...
دو برادر گالان در حادثهای که گذشت به دست گوکلانها کشته میشوند و گالان تا زنده است نفرت از گوکلانها را فراموش نمیکند. و یادمان نرود که سولماز عاشق حقیقی گالان است و او نیز در نفرتی عمیق با همسرش شریک میشود.
داستان با درگیری بین یموتها بر سر انتخاب «آق اویلر» (کدخدا) دنبال میشود و گالان برخلاف انتظارات به این مقام نمیرسد. در تصمیمی تاریخی یاشولی حسن (ملّای قبیله) و چندی دیگر از بزرگان قبیله با گالان اوجا همراه میشود و آن‌ها شبانه به همراه جمع بزرگی از مردم قبیله مکان فعلی را ترک کرده و در کنار درخت مقدس صحرا اُبهٔ اینچه‌برون را شکل می‌دهند. (اُبه محلی است که ترکمن‌هاچادرهای خود را برپا نموده و در کنار هم زندگی می‌کنند)
زندگی گالان با به دنیا آمدن دو پسرش آق‌اویلر و آقشام‌گلن ادامه می‌یابد. ناگهان در روزی از روزهای نامیمون صحرا، گالان که شتابان از نبرد خونین دیگری برگشته است و در کنار چاه اینچه‌برون آب می‌خورد به دست یِت‌میش برادر بزرگ سولماز کشته می‌شود.
سولماز پس از ریخته شدن خون گالان، به همراه پسرش آق‌اویلر راهی صحرای گوکلان می‌شود، یت‌میش را می‌کشد و خود از پای در می‌آید.

جلد دوم: درخت مقدس

چند سالی از ماجرای گالان و سولماز می‌گذرد. افسانه‌ای به افسانه‌های صحرا افزوده شده است و زندگی ادامه دارد. آق اویلر فرزند ارشد گالان که در اثر حضور در هنگام مرگ پدر قدرت تکلمش را موقتاً از دست داده بود، مراحل یادگیری تکلم را همچون کودکان از سر گرفته است و حالا که در میان‌سالی به سر می‌برد از دختر بویان‌میش (دوست نزدیک و مشاور اصلی گالان اوجا) یعنی مَلّان‌بانو سه پسر و یک دختر دارد و خود در مقام کدخدایی اینچه‌برون قرار دارد. سه پسر به ترتیب پالاز، آلنی و آت میش نام دارند و نام تک دختر آق‌اویلر ساچلیاست. دیگر فرزند گالان یعنی آقشام‌گلن که فردی صلح‌طلب است، خود را به سوی دیگر صحرا رسانده و در نزد گوکلان‌ها محبوبیت یافته است. آق‌اویلر در جوانی راه پدر را در جنگ با گوکلان‌ها در پیش گرفت اما گذر روزگار او را از ادامه جنگ منصرف کرد. پس مرد شجاع قبیله یموت در چادر سفید خود باقی ماند و سعی کرد اینچه‌برون را هرچه بهتر رهبری کند.
در اینچه برون درخت بزرگی بود که سالیان سال زائران را از سراسر صحرا به اینچه برون می‌کشاند. روزگار می‌گذشت که ناگهان درد و بیماری و مرض اینچه‌برون را فرا گرفت. بچه‌ها به دوسالگی نرسیده می‌مردند. مردم به سراغ کدخدایشان رفتند اما از دستان آق‌اویلر کاری برای نجات جان مردم بر نمی‌آمد. اوضاع وخیم و وخیم تر می‌شد و تنها جایی که مردم برای دعا و چاره سازی پیدا می‌کردند درخت مقدس بود. دخیل می‌بستند و دعا می‌کردند. مرض اما بود که بود. و ناگهان آق اویلر روزی تصمیم بزرگی گرفت. آلنی را گفت از صحرا صدا زدند. وقتی که آمد رو به او کرد و گفت: «همین حالا، وسایلت را جمع می‌کنی و به شهر می‌روی و تا یک طبیب خوب و حاذق نشده‌ای بازنمی‌گردی. می‌خواهم روزی آمدت را ببینم که یک گاری پر از دارو با خود آورده باشی و مردم ده را شفا دهی.»
مردم اینچه‌برون تصمیم آق‌اویلر را نپسندیدند چرا که زندگی و در کنار غیر ترکمن‌ها برخلاف سنت‌های آنان بود و حرف‌های آق‌اویلر در نظرشان کفرآمیز و بی‌احترامی نسبت به درخت مقدس تعبیر می‌شد. بدین ترتیب پس از رفتن آلنی ناچار آق‌اویلر بزرگ با درد و رنج فراوان چادر سفید کدخدایی را رها کرد و سعی کرد گوشش را به روی توهین و تهدید مردم ببندد. آلنی همه جا تهدید به مرگ می‌شد. بدین ترتیب وقایعی رخ داد که یاد روزهای جنگ و تفنگ کشی گالان اوجا را زنده کرد. آت‌میش، برادر کوچک آلنی خود یک گالان اوجا بود و در تیراندازی و اسب‌دوانی نظیر نداشت. پس تفنگ به دست گرفت و مخالفان آلنی و پدرش را نشانه رفت.
سردسته مخالفان متحجر اینچه برون یاشولی آیدین (پس یاشولی حسن) بود که ملای ده محسوب می‌شد. او پیاپی برای حفظ جایگاه خودش و تداوم نذورات بی‌شمار مردم در پای درخت مقدس، برای آق‌اویلر و پسرش آلنی کارشکنی می‌کرد و توطئه می‌چید. آنها قصد داشتند به محض بازگشت آلنی از شهر او را بشکند. سال‌ها گذشت و آلنی از شهر برای پدر و مادر و همچنین برای مارال - دختری که آلنی با او عهد عشق و زندگی بسته بود- نامه می‌فرستاد. در پایان آرپاچی داماد آق‌اویلر، پدرش را که از طرف مردم اینچه‌برون به کدخدایی انتخاب شده بود به‌خاطر حمایت از آق‌اویلر به ضرب گلوله کُشت.

جلد سوم: اتحاد بزرگ

در جلد سوم آتش بدون دود تحت عنوان اتحاد بزرگ و با موضوع آشتی بین گوکلان و یموت می باشد.

در این جلد آلنی اوجای حکیم وارد اینچه برون می شود. هر چند این ورود آسان نیست و بدون خونریزی میسر نمی شود . کتاب مقابله طب و علم و آلنی را با اعتقادات خرافی مردم به درخت مقدس نشان می دهد . آلنی سعی می کند مردم را درمان کند و مردم از نفرین و ملای ده می ترسند . آلنی جز برادرش ات میش خواهرش ساچلی شوهرخواهرش آپارچی مادرش ملان نامزدش مارال و دوستش یاماق همراهی ندارد و همه ایل بر ضد او هستند . او سعی می کند طبابت را در یموت رواج دهد و بین گوکلان و یموت آشتی برقرار کند.

آپارچی به خاطر قولی که به دوستش داده پدرش را می کشه و بعد که کمی اشک می ریزه همسرش می گه اگه جرعت کشتن داشتی جرعت تحمل هم داشته باش.

کشته شدن آت میش اما قسمت ناراحت کننده داستان است.

جلد چهارم: واقعیتهای پرخون

به لحاظ زمانی حدودا در سال ۱۳۲۰ هستیم.

ملای جدید به اینچه برون می‌آید: قلیچ بلغای. آلنی در اولین دیدارش با این ملا، دریافت که او یک ملای ساده نیست و مثل خود آلنی در بحث کردن نظیر ندارد؛ آلنی که در تمام عمرش ندیده بود که کسی در صحبت کردن و جواب دادن به پای خودش برسد، از ملا استقبال کرد و او را شب به چادر مادرش دعوت کرد و ساعت‌ها با او صحبت کرد و او را آزمود و مطمئن شد که ملا مردی است دانا و فهمیده و دوستی ناب آلنی و ملا قلیچ از این ججا آغاز شد. آهٔنی و ملا دو قطب مخالف یک آهن ربا: آلنی یک ماده گرا و ملا هم یک مذهبی تمام عیار است.

یاشا که حالا دستیار آلنی بود، به خاطر بلاهایی که یاشولی آیدین بر سرشان آورده بود، کینه‌ای از ملاها به دل داشت که هرگز از ملا قلیچ خوشش نیامد.

کم کم آلنی دریافت که زنان ترکمن حاضر نیستند که درد هایشان را به آمنی که یک مرد است بگویند. آلنی برای رفع این مشکل شروع کرد و الفبای طبابت را به مارال بانو آموخت تا او هم به دردهای زنان صحرا برسد. مارال همه فوت و فن‌های طبابت نیمه علفی آلنی را (این صفتی بود که به شیوه کار آلنی داده بودند.) آموخت و ۴ ماه بعد با تصدیق نامه رسمی، قابله مجاز شد. مارال هم پا به پای آلنی رشد می‌کرد...

رضا شاه که شنیده بود قاجاریان در اصل ترکمن بوده‌اند، از ترکمن‌ها کینه داشت و گفته بود که ترکمن‌ها حق ندارند در مجامع عمومی و هر کجا که یک غیر ترکمن وجود دارد، به زبان خود صحبت کنند، حق ندارند مراسم و آداب و رسوم خود را اجرا کنند، حق ندارند کلاه خاص خود را سر کنند اما حالا رضا شاه سقوط کرد و محمد رضا شاه به سلطنت رسید.

علی محمدی، دوست آلنی، که یک چاپخانه مخفی داشت و کارهای سیاسی می‌کرد، به دیدن آلنی و مارال آمد. علی معتقد بود که حالا که آلنی شروع به انجام مبارزات سیاسی کرده باید تحصیلاتش را ادامه دهد. او می‌گفت که آلنی باید فراتر از یک حکیم نیمه علفی باشد تا زمانی که بخواهد بی پرده وارد عرصه سیاست شود، جایگاهی داشته باشد و حکومت نتواند بگوید که او یک مرد بیکاره ولگرد است و او را به راحتی از میان بردارد. علی به آن دو گفت که دانشگاه تهران، پزشکان مجاز و حکیمان بومی را دعوت کرده که در آنجا دوره‌های آکادمیک گذرانده و مدرک دریافت کنند.

آلنی و مارال چند وقت بعد، به همراه یلماز، پسر از پا افتاده آنا مراد به تهران آمدند. یلماز پسری بود که از هر دو پا معلول بود و آلنی تصمیم داشت که هر زمان که علمش قد داد، پای او را معالجه کند.

قبل از رفتن مارال و آلنی به تهران، ملان با فریاد بر سر مارال به او گفت که حق ندارد آیناز را به تهران ببرد و او را وارد بازی‌های سیاسی خود کند. آلنی و مارال هم اطاعت کردند و آیناز کوچک نزد ملان در صحرا ماند.

جلد پنجم: حرکت از نو

جلد ششم: تو هرگز از حرکت باز نخواهی ایستاد

جلد هفتم: هر سرانجام سرآغازیست

آلنی به بهانه سردردهای همیشگی و سنگ کلیه‌های دائمش از تهران خارج شد و به دور افتاده ترین نقاط کشور رفت و به دردهای مردم رسیدگی کرد و مهم تر از آن سعی داشت به مردم نشان دهد که حکومت چه ظلمی به آن‌ها روا می‌دارد. در این سفرها، آلنی به دوستان قدیمی اش که دیگر بیشتر آن‌ها محکومین غیابی به اعدام بودند هم سر زد. بعد از سال‌ها با آن‌ها دیدار کرد. به این شکل آلنی برای مدتی از چشم‌های مامورین حکومتی دور ماند.

اما دیگر گرد پیری و خستگی از آن همه سال تلاش و فعالیت و یک لحظه آرام و قرار نداشتن کم کم بر صورت آلنی می‌نشست...

در مدتی که آلنی از نظارت ساواک خارج شد، سرهنگ مولوی بارها و بارها مارال را فراخواند تا شاید بتواند از آلنی خبری به دست آورد، اما به نتیجه‌ای نرسید.

سرانجام آلنی را در حوالی خراسان پیدا کرده و به تهران فرستادند.

آلنی طی چند عمل جراحی ماهرانه، در کمال نا باوری همه پزشکان، پاهای یلماز را به او برگرداند: یلماز دیگر می‌توانست راه برود. همین یلماز یک مبارز سر سخت شد و زمانی که ساواکیان می‌خواستند او را بکشند، پیش از مرگش، چند نفر از آن‌ها را کشت...

ملا قلیچ بلغای هم در یک حرکت عظیم حکومت کشته شد و زخمی بر قلب آلنی بر جای گذاشت...

آلنی و مارال به دلیل سیاست‌های خاصی که در تربیت کردن فرزندان انقلابی خود داشتند، فرزندانشان را شاید انگشت شمار می دیدند. در یکی از دیدارهایی که با آیناز (تنها دخترشان) داشتند، آیناز درخواست مقداری اسلحه از پدرش کرد، آلنی هم قول تامین آن‌ها را به او داد.

چند ماه بعد، شبی که آلنی به همراه تعدادی از افرادش برای گرفتن اسلحه و تحویل دادن آن‌ها به یاران آیناز رفته بودند، در جریان‌هایی که در آن شب پیش آمد آلنی دستگیر شد و به سرعت به اعدام محکوم شد. مارال را هم به زودی محکوم به حبس ابد کردند.

آلنی حالا بیش از ۵۰ سال سن داشت و کم کم سرعت و زیرکی جوانی را از دست می‌داد و در عوض هر روز بیشتر و بیشتر در عرفان غرق می‌شد و کم کم روح و بدنش به وحدت می‌رسیدند.

روز اعدام آلنی معلوم شد. محمد رضا شاه پهلوی، شخص اول حکومت، که همیشه شیفته شخصیت، شرافت، محبوبیت و انسانیت آلنی بود، بالاخره فرصتی به دست آورد تا او را ببیند. آلنی شب قبل از اعدام به کاخ شاه فرستاده شد و در این ملاقات بود که آلنی که احتمالاتی هم داده بود، مطمئن شد که فردی که او را از مرگ نجات داده بود، در حقیقت محمد رضا شاه بوده.

پس از این ملاقات، آلنی را سوار یک زندان متحرک کردند تا به زندان برسانند و فردا صبح اعدامش کنند، اما پیش از رسیدن آلنی به زندان، ۴ گروهی که برای آزاد کردن آلنی برنامه ریزی کرده بودند، او را فراری دادند، همیشه باید در مامورین و سربازانی که برای آلنی انتخاب می‌شد احتیاط بیشتر می‌شد....

تیمساری که حکم اعدام آلنی را صادر کرده بود همان شب کشته شد.

داستان فرار مارال بانو هرگز مشخص نشد، آنچه مشخص است این است که ۱ روز بی بی بمانی به اسم مادر مارال وارد زندان شد نیم ساعت بعد از پایان ساعت ملاقات، صدای فریادهای بی بی از سلول مارال شنیده می‌شد که چرا من پیر زن رو این جا آوردید!

آیناز و شوهرش در جریان انتقام گرفتن از ساواکیانی که پدر و مادرش را محکوم و آزار و اذیت کرده بودند، هر دو کشته شدند.

مارال آخرین فرزندش رابه دنیا آورد: گزل.

آرتا فرزند دیگر آلنی-مارال هم در همین جریانات سیاسی اعدام شد.

زندگی مارال و آلنی به شکل پنهانی سال‌های گذشت. البته در طی این سال‌ها آلنی به سراسر دنیا سفر و سخنرانی کرد، مارال هم با برنامه ریزی‌هایی که شده بود طبابت کرد (جزئیات حذف می‌شوند) ولی دست حکومت و ساواکیان به آن‌ها نمی‌رسید.

سرانجام روزی که آلنی برای پایان دادن به یک داستان قدیمی ۳۰ ساله رفته بود، او را تعقیب و در خانه‌ای که او زندگی می‌کرد دستگیرش کردند و این بار در همان خانه اعدامش کردند.

آلنی در وصیت نامه‌ای که برای مارال نوشته بود از او خواسته بود که دست از مبارزه بر ندارد. مارال هم اطاعت کرد. در طی ۲۰ روز پس از مرگ آلنی، موهای مارال سفید شدند...

مارال هم در یکی از ماموریت‌هایی که در کنار تایماز (پسرش) انجام می‌دادند کشته شد و این گونه داستان آلنی-مارال و داستان خاندان آق اویلرها پایان گرفت.

اما طبق قانون لحظه‌های بزرگ آلنی، هیچ لحظه بزرگی از زندگی تمام نمی‌شود، هرگز هیچ یک از لحظات زندگی آلنی-مارال پایان نمی‌یابد.

 

مولف: -
0  نظر
رتبه خبر: 
(0 نظر )

5 بهمن 1393

من زنده ام

وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آن‌ها تشر زدند که چرا جا باز می‌کنید و روی دست و پای هم نشسته‌اید؟...

سی و چند روز بیشتر از حمله‌ی رژیم بعث به ایران نگذشته بود که چهار نفر از دختران امام خمینی دست نامحرمان اسیر شدند! «بنات‌الخمینی» عنوانی بود که سربازان صدام به چهار بانوی امدادگر ایرانی داده بودند. بعثی‌ها اول که ماشین‌شان را محاصره می‌کنند، از خوشحالی پایکوبی می‌کنند و پشت بی‌سیم به فرماندهان‌شان اعلام می‌کنند که دختران خمینی را گرفتیم! بعدتر برخی دیگر از افسران بازجو به این بانوان غیرنظامی می‌گویند از نظر ما شما  ژنرال‌های ایرانی هستید!

خانم آباد در کتابش نوشته است: «نمی‌خواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم. عنوان «بنت الخمینی» و «ژنرال» به من جسارت و جرأت بیشتری می‌داد. اما از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود می‌ترسیدم. نمی‌توانستم فکر کنم چه اتفاقی ممکن است بیفتد. دلم روضه‌ی امام حسین می‌خواست. دوست داشتم یکی بنشیند و برایم روضه‌ی عصر عاشورا بخواند. خودم را سپردم به حضرت زینب... ب.

وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آن‌ها تشر زدند که چرا جا باز می‌کنید و روی دست و پای هم نشسته‌اید؟ و با اسلحه‌هایشان برادرها را از هم دور می‌کردند. نگاه‌های چندش‌آور و کش‌دارشان از روی ما برداشته نمی‌شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل‌های پرپشت و با لهجه‌ی غلیظ آبادانی، جواد [مترجم ایرانی عراقی‌ها] را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!

رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من می‌گن اسمال یخی، بچه‌ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می‌خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت ما به سبیلمون قسم می‌خوریم. چشمی که ندونه به مردم چطور نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زن‌ها رو به اسارت می‌گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده... ه

عنوان کتاب که بر روی جلد چاپ شده، دستخط معصومه آباد است. آن روز که برای فرار از بی‌خبری مفقودالاثری برای خانواده‌اش یا هر کسی که می‌توانست فارسی بخواند نوشته بود: «من زنده‌ام. معصومه آباد
 

کتاب از هشت فصل تشکیل شده است:
*
کودکی
* نوجوانی
* انقلاب
* جنگ و اسارت
* زندان الرشید بغداد
* انتظار
* اردوگاه موصل و عنبر
* عکس و اسناد

معصومه آباد می‌گوید: «با خودم عهد بستم که حقیقت را هم‌چنان که دیده و شنیدم بدون اغراق بگویم. مبالغه آفت حقیقت است. آن‌جایی که گریه کردم، می‌گویم گریه کردم و آن‌جا که ترسیدم، می‌گویم ترسیدم!» لحن اثر پا به پای احوال نویسنده و عرصه‌های مختلفی که تجربه می‌کند پیش می‌رود. گاهی که راوی و نویسنده‌ی اثر عصبانی یا رنجور است، کلمات و توصیف‌ها از همین جنس‌اند.

شاید از همین رو کتاب پر از رخداد و جزئیات است و این سؤال را به ذهن می‌آورد که چطور این حجم از توصیف‌ و تصویر به یاد نویسنده مانده است؟ خانم معصومه آباد خود می‌گوید در طول ۱۹ سال‌ بعد از آزادی تا سال ۱۳۹۲ از خاطراتش فرار نکرده و جا به جا و در مراسم‌های مختلف به دعوت جوان‌ها، دانشجویان و هر جمعی که دنبال شنیدن رخدادهای مستند آن روزهای سخت بودند، به سخنرانی و بیان خاطراتش پرداخته است.

نویسنده از کودکی خود و دوره‌ای شروع به نوشتن می‌کند که اولین تصاویر و خاطرات را در ذهن دارد. دو فصل ابتدایی کودکی و نوجوانی شاید حجم کتاب را افزوده باشد، اما این‌قدر هست که مخاطب با شخصیت نویسنده خوب آشنا می‌شود. هرچه باشد او یک نیروی مردمی داوطلب بوده است و برای او خانه‌ و کودکی‌اش اهمیت مضاعفی دارد.

خانم آباد در ابتدای کتاب نوشته است: «سال‌ها بود سنگینی کلمات را بر شانه می‌کشیدم و هر روز خسته‌تر و خمیده‌تر می‌شدم. یک روز که قدم زنان با این کوله‌بار سنگین از پیاده‌رو خیابان وصال می‌گذشتم، به آقای مرتضی سرهنگیگنجینه‌ی معرفتی شهدا، جانبازان و آزادگان - برخوردم. از حال من پرسید. گفتم هرچه می‌روم و هرچه می‌گذرد این بار سبک نمی‌شود. گفت باری که روی شانه‌های توست فقط از آن تو نیست. باید آن را آهسته و آرام زمین بگذاری و سنگینی آن را با دیگران تقسیم کنی. آن وقت این خاطرات مانند مدال افتخاری در گردن همه‌ی زنان کشورمان خواهد درخشید

شاید نویسنده‌ی این کتاب یک نویسنده‌ی حرفه‌ای نباشد؛ شاید نقدهایی به ادبیات و سبک بیان خاطراتش بتوان مطرح کرد؛ ولی هرچه هست خواننده در متن مهلت فکر کردن به اتفاقات و تحلیل‌ها را پیدا می‌کند. خواننده در طول کتاب احساس می‌کند با یک زندگی‌نامه‌ی خودنوشت صادق طرف است. واقعیت این است که هر کسی موقع ورق زدن کتاب و لا به لای خطوط آن دو احساس «اندوه و غم» و «عزت و افتخار» را توأمان تجربه می‌کند و جاهایی از کتاب را از پشت پرده‌ی اشک خواهد خواند.

مولف: -
0  نظر
رتبه خبر: 
(0 نظر )

16 آذر 1393

بینایی

نام کتاب: بینایی
نام نویسنده: ژوزه ساراماگو
نام مترجمان: حبیب گوهری راد، بهاره پاریاب

نوبت چاپ: اول ۱۳۸۹

نوع کتاب: رمان – داستان های پرتغالی

نویسنده این کتاب برنده جایزه نوبل در سال ۱۹۹۸است.

 

کتاب الکترونیکی بینایی

 

روزي كه قرار است راي گيري صورت گيرد هيچ كس در پايتخت به باجه هاي راي مراجعه نمي كند و اين موضوع باعث نگراني مسئولين مي شود . در ساعت 4 بعد از ظهر ناگهان همه مردم تصميم به حضور در باجه ها مي گيرند . و كسي توضيحي براي اين اتفاق ندارد . خيال دولت راحت مي شود ولي پس از شمارش آراء 70 درصد آنها راي ها سفيد هستند و همين امر باعث برگزاري مجدد انتخابات مي شود . در نوبت دوم 80 درصد از آراء سفيد است . دولت شديدا ناراحت است و اين امر را توهيني به دموكراسي مي داند هر چند عده اي عنوان مي كنند كه راي سفيد نيز حق قانوني مردم است و نبايد با آن ها برخورد شود . در همين راستا بين مردم و دولت برخورد پيش مي آيد و مردم دست به راه پيمايي سكوت مي زنند و ....
در ادامه ماجرا به اين نكته اشاره مي شود كه اين شهر همان شهري است كه واقعه ي كوري در آن رخ داده بود و بار ديگر شخصيت هاي آن رمان در اين كتاب ظاهر مي گردند . اين كتاب سياسي ترين كتاب ساراماگو هست عكس العمل مردم و دولت و نيرنگ هاي دولت در برابر مردم را رئال و زيبا تصوير كرده ولي خوب تا قبل از برخورد با شخصيت هاي رمان كوري روند كتاب را بسيار بسيار بيشتر دوست داشتم . به هر حال خوندن كتاب براي دوستني كه با رمان كوري ارتباط برقرار كردند مي تونه تجربه ي جالبي باشه .

داستان از یک روز بارانی در یک حوزه‌ی اخذ رأی شروع می‌شود. بعدازظهر است و هنوز هیچ‌کس برای دادن رأی به حوزه نیامده است. مسئولین حوزه با نگرانی افراد خانواده خود را به حوزه فرا می‌خوانند، اما گویا کسی قصد رأی دادن ندارد، اما به ناگاه حوزه شلوغ می‌شود. مردم مصمم و شتابان به حوزه‌ی رأی‌گیری می‌آیند و رأی خود را به صندوق می‌ریزند. فردای آن روز شمارش آرا آغاز می‌گردد. نتیجه باورنکردنی است. بیشتر مردم رأی سفید به داخل صندوق ریخته‌اند و احزاب تنها مقدار کمی از آرا را از آن خود کرده‌اند.

رئیس جمهور و دولت انتخابات را باطل اعلام می‌کنند و دوباره فراخوان برای انتخابات مجدد می‌دهندرئیس جمهور در تلویزیون ظاهر می‌شود و از مردم می‌خواهد سرنوشت خود را با رأی دادن رقم بزنند. انتخابات مجدد بر‌گزار می‌شود، ولی این بار نتیجه بدتر استتعداد رأی‌های باطله‌ی سفید افزایش می‌یابد. دولت کمیته بررسی تشکیل می‌دهد. گروه‌های تفتیش عقاید به کار می‌افتند. در خیابان‌ها، جلوی افراد را می‌گیرند و می‌پرسند: به چه کسی رأی دادی؟ مردم مقاومت می‌کنند. دولت حرکت‌های تفتیشی را افزایش می‌دهد، ولی به نتیجه نمی‌رسددولت شهر را رها می‌کند و با تمامی افراد وابسته به دولت شبانه از ظهر می‌گریزند و راه‌های خروج از شهر را می‌بیندند و از طریق رادیو سعی در برهم زدن امنیت و آرامش شهر می‌نمایند، اما اهالی آرامش شهر را کنترل می‌کنندوزیر کشور که خود سودای ریاست جمهوری را در سر دارد، شروع به خرابکاری در شهر می‌نماید. در شهر بمب منفجر می‌کنند و تقصیرات را به گردن آشوب‌طلبان می‌اندازند. شهردار شهر در کنار مردم می‌ماند و به حفظ آرامش شهر کمک می‌کند. افراد دولت به مرور از بدنه‌ی آن جدا می‌شوند و به صف ناراضیان می‌پیوندند.

دروازه‌های شهر کاملاً بسته شده و اهالی در واقع در شهر زندانی‌اندکمیته‌های اطلاعاتی به بررسی اتفاقات شهر می‌پردازند و با کمک جاسوسان و فردی که در داستان کوری اول از همه نابینا شده بود، منشأ ناآرامی‌ها را زنی می‌یابند. زن یک چشم‌پزشک که در دوره‌ی کوری، ناقل نابینایی در آسایشگاه بوده است.

دولت شروع به تشویش اذهان می‌نماید. زن دکتر که در واقع در دوره‌ی کوری، مخبر شهر بوده را عامل ناآرامی و آشوب قلمداد می‌کند. در پایان، نیروهای امنیتی برای دستگیری دکتر به منزل آنها می‌روند. آنها دکتر را دستگیر می‌نمایند. همسرش به اتاق می‌رود و شروع به گریستن می‌کند. همسر پزشک برای دیدن منظره به کنار پنجره می‌رود و در این حین، گلوله‌ای سینه‌ی او را می‌درد و شلیک دیگر زن دکتر را به زمین می‌اندازد.

نویسنده انتهای داستان را چنین می‌نویسد:

زن به زمین افتاد و خون از بدنش جاری شد و به طبقه‌ی پایین چکید.

سگ (همان سگ رمان کوریبا شتاب از اتاق بیرون آمد. صورت صاحب خود را بوئید و لیسید و بعد سرش را به طرف آسمان برد و زوزه‌ای ممتد کشید. گلوله‌ی سوم، صدای او را هم برید.

یکی از نابینایان از آن یکی پرسید شما صدایی نشنیدید؟

دیگری جواب داد: صدای شلیک سه تیر شنیدم. صدای زوزه‌ی سگی را هم شنیدم که با تیر سوم بریده شد، اما خوشبختانه قادر به شنیدن زوزه‌ی سگ‌های دیگری هستم! ...

 

فرازهایی از کتاب
۱. منتظر تقدیر بودن، دشوار و پوچ و راه هایی که برای انتظار کشیدن برمی گزینیم، عموما بیهوده و گاهی پرخطر است. از جمله این راه ها می توان به اندیشیدن به بدترین اتفاق ممکن، فکر کردن به بهترین اتفاق ممکن، و یا وسوسه شدن، اشاره کرد. (ص ۱۹)

۲. جای خوشبختی است که با توجه به قانون توازن در جهان که سیارات را هم به همین دلیل در مسیر اصلی نگه می دارد، اگر چیزی از یک طرف دنیا برداشته شود، به جانب دیگری می رود و چیز دیگری از آن سو به این سو برمی گردد و جانشین آن می شود که به نوعی با هم ارتباط دارند. (ص ۱۹)

۳. امید، مانند نمک است، غذا نیست، اما مزه ی آن را مطبوع می کند. (ص ۴۰)

۴. امید مانند کوزه ای است که به درون چشمه انداخته شود، دسته ی آن همواره در چشمه می ماند. (ص ۴۱)

۵. خداحافظ تا فردا... جالب است که هر روز زمان جدا شدن از یکدیگر، همین جمله را به کار می بریم و آرزو می کنیم روز بعد یکدیگر را ببینیم؛ بدون این که کمی فکر کنیم که آیا فردا همه چیز همان گونه که ما انتظار داریم خواهد بود یا خیر. (ص ۸۷)

۶. باید افراد را به سه دسته قسمت کرد: احمق، باهوش، و بسیار باهوش. با احمق هر چه بخواهیم می توانیم انجام دهیم، باهوش را می توانیم به خدمت درآوریم، اما بسیار باهوش، حتی اگر در کنار ما هم باشد، خطرناک است؛ نمی تواند دست از کنکاش خود بکشد و همواره باید مراقب او باشیم. (ص ۱۶۵)

۷. زمانی که احتیاط، رکن اصلی ماموریت باشد، از افراد با تجربه رای گیری نمی شود. (ص ۱۷۸)

۸. فرمانده: «در عملیاتی که ما عهده دار آن هستیم، باید با تندی عمل کنیم. دیگر روزگار پلیس خوب و بد به سرآمده است. بیش از یک نوع پلیس، آن هم خشن نباید داشته باشیم. در ضمن باید تاکید کنم که ما پلیس نیستیم، بلکه یک گروه کماندویی-امنیتی هستیم که عواطف برای ما بی معنا است. باید خیال کنیم که ماشین هستیم و برای انجام دادن وظیفه ای تعیین شده ساخته شده ایم. هرگز نباید به پشت سر و گذشته فکر کنیم، فقط باید به مقابل نگاه کنیم.» (ص ۱۸۲)

مولف: -
0  نظر
رتبه خبر: 
(0 نظر )

26 مهر 1393

پیرمرد و دریا

پیرمرد و دریا : The old man and the sea

 

کتاب الکترونیکی پیرمرد و دریا

 

نام رمان کوتاهی است از ارنست همینگوی، نویسنده سرشناس آمریکایی. این رمان در سال ۱۹۵۱ در کوبا نوشته شد و در ۱۹۵۲ به چاپ رسید. «پیرمرد و دریا» واپسین اثر مهم داستانی همینگوی بود که در دوره زندگی‌اش به چاپ رسید. این داستان، که یکی از مشهورترین آثار اوست، شرح تلاش‌های یک ماهیگیر پیر کوبایی است که در دل دریاهای دور برای بدام انداختن یک نیزه‌ماهی بسیار بزرگ با آن وارد مبارزهٔ مرگ و زندگی می‌گردد. نوشتن این کتاب یکی از دلایل عمده اهدای جایزه ادبی نوبل سال ۱۹۵۴ به ارنست همینگوی بوده‌است.

درون مایه داستان پیرمرد و دریا را می‌توان به روش‌های گوناگون تعبیر و تفسیر کرد. خود همینگوی در این مورد گفته‌است:

شما هیچ کتاب خوبی پیدا نمی‌کنید که نویسنده اش پیشاپیش و با تصمیم قبلی نماد یا نمادهایی در آن وارد کرده باشد... من کوشش کردم در داستانم یک پیرمرد واقعی، یک پسربچه واقعی، یک دریای واقعی، یک ماهی واقعی و یک کوسه‌ماهی واقعی خلق نمایم. و تمام این ها آن قدر خوب و حقیقی از کار درآمدند که حالا هریک می‌توانند به معنی چیزهای مختلفی باشند.[۲]

سبک داستان، سادگی اش و واقعی و باورپذیر بودن ماجراهایش این امکان را پدید می‌آورند که داستان را بتوان به صورت های گوناگون تعبیر و تفسیر کرد

پیر مرد و دریا داستان مبارزه حماسی ماهی گیری پیر و باتجربه است با یک نیزه ماهی غول پیکر برای به دام انداختن آن. صیدی که می‌تواند بزرگ‌ترین صید تمام عمر او باشد.

سانتیاگو شخصیت اصلی داستان پیرمرد و دریا می‌تواند نماد یک قهرمان شکست خورده باشد. او نمونه‌ای است از شجاعت، قدرت و استقامت نژاد انسان. او مثل تمام انسان‌ها با سرنوشت (ماهی) و زندگی که هم دوست‌داشتنی است و هم مورد نفرت (دریا) به مبارزه برمی‌خیزد. چیزی که در واقعیت امر باعث شکست سانتیاگو می‌شود غرور اوست. سانتیاگو نمادی است برای نوع انسان. همینگوی در چندین جا او را با عیسی مسیح مقایسه کرده‌است. سانتیاگو «دکل قایقش را روی شانه‌هایش گذاشت و به طرف بالای جاده به راه افتاد... او قبل از آنکه به کلبه‌اش برسد پنج بار بر زمین نشست». و این شباهت زیادی دارد به حالت‌های عیسی مسیح وقتی صلیب بر دوش به سمت مصلوب شدن گام برمی‌داشت. جلوتر در داستان می‌خوانیم که وقتی سانتیاگو خوابید «صورتش رو به پایین بود... بازوانش به دو طرف دراز شده و کف دستانش رو به بالا بودند». حالتی که کاملاً به قرار گرفتن مسیح بر روی صلیب شباهت دارد. پیرمرد در تمام طول داستان در آرزوی داشتن نمک، این ادویه و چاشنی اصلی غذای نوع انسان، است. او مانند پطرس حواری مسیح ماهی گیر است.

نیزه‌ماهی نماد مذهب است. ماهی از همان روزهای اول پیدایش مسیحیت، نماد این دین بوده‌است. دریا نشانه زندگی است، چراکه زندگی از آنجا آغاز شده‌است و بقای بشریت بسته به وجود آن است. سانتیاگو یک قهرمان است ولی یک قهرمان شکست خورده. او بر حریف که او آ نرا برادر خود می‌خواند چیره می‌گردد اما پیروز از میدان بیرون نمی‌آید، چراکه به هدف خود (فروش ماهی) نمی‌رسد. پیرمرد هرچند در پایان داستان زنده می‌ماند اما بخشی از شخصیت او قهرمانانه جان سپرده‌است.

 

وقتی داستان آغاز می‌گردد سانتیاگو Santiago، پیرمرد ماهی گیر، ۸۴ روز است که حتی یک ماهی هم صید نکرده‌است. او آن قدر بدشانس بوده‌است که پدر و مادر شاگرد او، مانولین Manolin، او را از همراهی با پیرمرد منع کرده و به او گفته‌اند بهتر است با ماهی گیرهای خوش شانس تر به دریا برود. مانولین اما به پیرمرد علاقه‌مند است و در تمام مدتی که پیرمرد دست خالی از دریا برگشته‌است هر شب به کلبه او سر زده، وسائل ماهی گیری اش را ضبط و ربط کرده، برایش غذا برده و با او درباره مسابقات بیس بال آمریکا به گفتگو نشسته‌است. یک شب بالاخره پیرمرد به مانولین می‌گوید که مطمئن است که دوران بدشانسی او به پایان رسیده‌است و به همین دلیل خیال دارد روز بعد قایقش را بردارد و برای صید ماهی تا دل آب های دور خلیج برود.

فردای آن شب در روز هشتادوپنجم سانتیاگو به تنهایی قایقش را به آب می‌اندازد و راهی دریا می‌شود. وقتی از ساحل بسیار دور می‌شود طعمه خود را به دل آب های عمیق خلیج می‌سپارد. ظهر روز بعد یک ماهی بزرگ، که پیرمرد مطمئن است یک نیزه ماهی است، طعمه را می‌بلعد. سانتیاگو قادر به گرفتن و بالا کشیدن ماهی عظیم‌الجثه نیست و متوجه می‌شود که درعوض ماهی دارد قایق را می‌کشد و با خود می‌برد. دو روز و دو شب به همین صورت می‌گذرد و پیرمرد با جثه نحیف خود فشار سیم ماهی گیری را که توسط ماهی کشیده می‌شود تحمل می‌کند. سانتیاگو در اثر کشمکش و تقلا زخمی شده‌است و درد می‌کشد، با این حال ماهی را برادر خطاب می‌کند و تلاش و تقلای او را ارج می‌گذارد و آن را را ستایش می‌کند.

روز سوم ماهی از کشیدن قایق دست برمی‌دارد و شروع می‌کند به چرخیدن به دور آن. پیرمرد متوجه می‌شود که ماهی خسته شده‌است و بااین که خود نیز رمقی در بدن ندارد هرطور شده ماهی را به کنار قایق می‌کشاند و با فروکردن نیزه‌ای در بدنش آن را می‌کشد و به مبارزه طولانی خود با ماهی سرسخت و سمج پایان می‌بخشد. سانتیاگو ماهی را به کنار قایق می‌بندد و پاروزنان به‌طرف ساحل حرکت می‌کند و به این می‌اندیشد که در بازار چنین ماهی بزرگی را از او به چه مبلغی خواهند خرید و ماهی با این جثه بزرگش شکم چند نفر گرسنه را سیر خواهد کرد. پیرمرد اما پیش خود بر این عقیده است که هیچکس لیاقت آن را ندارد که این ماهی باوقار و بزرگ منش را بخورد.

وقتی سانتیاگو در راه بازگشت به ساحل است کوسه‌ها که از بوی خون پی به وجود نیزه ماهی برده‌اند برای خوردنش هجوم می‌آورند. پیرمرد چندتا از کوسه‌ها را از پا درمی‌آورد، ولی در نهایت شب که فرامی‌رسد کوسه‌ها تمام ماهی را می‌خورند و فقط اسکلتی از او باقی می‌گذارند. سانتیاگو به خاطر قربانی کردن ماهی خود را سرزنش می‌کند. روز بعد پیش از طلوع آفتاب پیرمرد به ساحل می‌رسد و با خستگی دکل قایقش را به دوش می‌کشد و راهی کلبه‌اش می‌گردد. وقتی به کلبه می‌رسد خود را روی تختخواب می‌اندازد و به خوابی عمیق فرومی‌رود.

عده‌ای از ماهی گیران بی‌خبر از ماجراهای پیرمرد برای تماشا به دور قایق او و اسکلت نیزه‌ماهی جمع می‌شوند و گردشگرانی که در کافه‌ای در همان حوالی نشسته‌اند اسکلت را به اشتباه اسکلت کوسه‌ماهی می‌پندارند. شاگرد پیرمرد، مانولین، که نگران او بوده‌است با خوشحالی او را صحیح و سالم در کلبه‌اش می‌یابد و برایش روزنامه و قهوه می‌آورد. وقتی پیرمرد بیدار می‌شود، آن دو دوست به یکدیگر قول می‌دهند که بار دیگر به اتفاق برای ماهی گیری به دریا خواهند رفت. پیرمرد از فرط خستگی دوباره به خواب می‌رود و خواب شیرهای سواحل آفریقا را می‌بیند.

مولف: -
0  نظر
رتبه خبر: 
(0 نظر )

28 مرداد 1393

خرمگس

کتاب الکترونیکی خرمگس 
 
"خرمگس" (The Gadfly) نام داستانی از نویسنده انگلیسی، "اتل لیلیان وینیچ" می‌باشد که در دهه ۱۹۶۰ انتشار یافت.
شاید خیلی از کتاب خوان ها حداقل اسم این کتاب را شنیده باشند. خرمگس بی تردید یکی از مشهور ترین رمان های سیاسی دنیاست که درباره ی زندگی یک شخصیت انقلابی و حالات و احوال درونی او نوشته شده است این داستان پیش از این در ایران، توسط خسرو همایون‌پور و نیز ترجمه‌ی مشترک داریوش شاهین و سوسن اردکانی به فارسی برگردان شده بود.
این کتاب در سال ۱۸۹۷ در انگلستان و آمریکا منتشر شد. نویسنده در این کتاب تصویری از انسان‌هایی که برای کسب آزادی، استقلال و حقوق اجتماعی خود دست به مبارزه می‌زنند را ترسیم کرده است. انسان‌هایی که در این راه از مرگ هراسی ندارند.
نقش اصلی این کتاب "آرتور برتن" است که یک انگلیسی مقیم در ایتالیا در زمان سلطه‌ی اتریشی‌ها بر این کشور است. او پس از شکستی عاطفی دست به یک ماجراجویی بزرگ می‌زند و بعدها دوباره به ایتالیا بازمیگردد و در یک گروه انقلابی به کار مشغول می‌شود.
اتل لیلیان وینیچ در سال 1864 و در یک خانواده‌ی برجسته‌ی انگلیسی دیده به جهان گشود. پدر وی پروفسور ریاضیات بود و مادرش درباره‌ی مسائل اجتماعی مقالاتی می‌نوشت.
نویسنده در این کتاب تصویری از انسان‌هایی که برای کسب آزادی، استقلال و حقوق اجتماعی خود دست به مبارزه می‌زنند را ترسیم کرده است. انسان‌هایی که در این راه از مرگ هراسی ندارند
«جرجی اورست»، عموی مادر او، جغرافی‌دان مشهوری بود و مرتفع‌ترین قله‌ی جهان نیز ، به پاس تحقیقات وی ، در سلسله جبال هیمالیا ، اورست نام گرفته است. اتل از کودکی با احتیاج آشنا شد. هنوز یک سال و نیم از عمرش نگذشته بود که پدرش جهان را وداع گفت. پس از پدر، پرورش او و چهار خواهر دیگرش به دوش مادر افتاد. مادر نیز با تدریس ریاضیات، به زحمت این خانواده‌ی بزرگ را اداره می‌کرد.
اتل لیلیان وینیچ به تحصیل فلسفه، ادبیات، زبان‌شناسی و موسیقی پرداخت. او در ابتدا به آثار ویلیام بلیک شاعر انگلیسی علاقه مند شد، سپس آثار «شکسپیر» و «دیکنز» به زندگی‌اش راه یافتند. او پس از اتمام تحصیلات در رشته‌ی موسیقی به مسائل اجتماعی علاقه پیدا کرد و مبارزه‌ی انسان‌ها به خاطر آزادی، شوری عظیم در وی برانگیخت.
خرمگس را باید یکی از رمان‌های مهم و موثر ادبیات مغرب زمین به حساب آورد. رمانی که در نوع خود برای بسیاری از کسانی که در صدد گسستن بندهای اسارت و وابستگی بوده‌اند، الهام‌بخش و برانگیزاننده بوده است
پس از آن، نخستین رمان خود، خرمگس را به چاپ رساند. سه سال پس از انتشار خرمگس، رمان دیگر وی به نام جک دیموند چاپ شد. اتل در کتاب اخیر خود نیز ریاکاری و قساوت خادمان کلیسا را برملا و رسوا می‌سازد. این نویسنده در شماری از رمان‌های بعدی خود نیز به قهرمان اصلی رمان معروف خود پرداخته و ماجراهای او را شرح می‌دهد.
اتل لیلیان وینیچ ( که البته این نام خانوادگی همسر اوست و نام خانوادگی خود او بول می باشد) نویسنده ای انگلیسی تبار است که با ازدواج با یک فرد مبارز سیاسی تبعیدی مسیر زندگی خود را با کتاب خرمگس همسان کرد. او چندان در نویسندگی مشهور نیست و بسیاری از دیگر کتاب های او هم به نوعی به خرمگس مربوط می شوند و در واقع دنباله ای بر داستان خرمگس هستند. اما خرمگس او بی تردید از سوی بسیاری به عنوان مشهور ترین کتاب انقلابی جهان تلقی می شود.
اما ویژگی این کتاب چیست که به نسبت سایر کتاب هایی که دیگران را به مبارزه ترغیب می کنند اثری شاخص تلقی می شود؟ در واقع نکته ی اصلی را می توان با یک مقایسه ی ساده بین خرمگس و آثار منتسب به جنبش ادبی رئالیسم سوسیالیستی دریافت. آثار این مکتب که عمده ی آن ها در زمان حکومت استالین در شوروی و به دستور او چاپ شدند، بیش تر رئالیسم از نوع حقایقی بودند که حکومت شوروی مایل به شنیدن آن ها بود. کتاب هایی مانند مادر اثر ماکسیم گورکی ، که با وجود این که برای گورکی احترام بسیاری قائل هستم و می دانم نویسنده ای توانا بود و با وجود این که معتقدم او چه در چگونه زیستن و چه در چگونه مردن ، قربانی رهبری کشور شوراها شد، در واقع به شکلی کاملا واضح سعی می کند به نفع حزب کمونیست بیانیه صادر کند و با حذف وجهه ی خاص مادری ، وجهه ی جدیدی از مادر به عنوان زنی که از پس رنج و ستم هایی که بر او تحمیل شده اکنون آگاه و آزاد برای بازگرفتن حقوق هم مرامان خود اکنون در نقش مادری برای آن ها ظهور می کند ، بسازد. در واقع گورکی می کوشد این برداشت را در ما ایجاد کند که "مادر" در بافت سیاسی خود و در زمانی که می کوشد برای خلق خود مثمر ثمر باشد شخصیتی ارزشمند و پرستیدنی است. این اثر را از این جهت مثال آوردم که به نظر من باقی آثاری که در این مکتب به وجود آمدند به حدی مبتذل و خالی از ارزش های ادبی هستند که هر انسان بی نظری فورا احساس می کند که شعاری را دارند به زور به خورد او می دهند. این کتاب ها در واقع نه یک اثر ادبی ، که بیانیه ای سیاسی اند که نباید چندان در دنیای ادبیات جدی گرفته شوند.
اما خرمگس روابط عاطفی را از هر دو بعد نگاه می کند. یکی رابطه ی میان آرتور و جما ، که ابتدا به گونه ای دوستانه و شاید برادرانه بود، بعد با گریختن آرتور و بازگشت او ، این بار رابطه ای نو از سر گرفته می شود. این قالبی است که بارها پس از خرمگس امتحان شده و اکنون به شکل یک کلیشه ی رایج توسط بسیاری از نویسندگان و فیلم نامه نویسان مورد استفاده قرار می گیرد. عشقی که گاهی به شکل بیزاری و نفرت تلقی شده  و یا وانمود می شود اما همواره وجود داشته و به گونه ای ناخودآگاه در جای جای این داستان دیده می شود.  اما مهم ترین و برجسته ترین وجه داستان خرمگس تحلیل روابط آرتور با کاردینال است. این رابطه دیگر چندان ساده و پیش پا افتاده نیست. ابتدا با عشقی عمیق و ایمانی مرید و مراد گونه رو به رو هستیم. بتی که در دل آرتور در حد مسیح پرستیدنی است تا روزی که یک ضربه به ناگاه همه چیز آرتور را خرد می کند و در هم می شکند. تمام اعتقادات مذهبی او و از همه مهم تر کسی که خداگونه می پرستید ناگهان در چشم او پست ترین چیز های ممکن به نظر می آیند. اما تغییر این مسیر با رنج های مسیح گونه ای که بر قهرمان می گذرد به او گونه ای تازه از عشق ورزیدن را می آموزد. گونه ای که در تمام کتاب های انقلابی دیده می شود؛ یعنی عشق ورزیدن از راه نفرت نسبت به دشمن! در این راه اسلحه قهرمان ما قلم اوست ، اما او مرد عمل هم بوده و هست و سال ها در هر گوشه ای از این دنیا برای آن چه اینک آرمان اوست مبارزه می کند. اما جنس نفرت او نسبت به کاردینال آن چه من گفتم نیست. آرتور همیشه حسرت روزهایی را دارد که کاردینال همان پدر مهربان دوست داشتنی اوست. کاردینال هم در این داستان به راستی چهره ای نیک سرشت دارد ، اگرچه او بر سر ایمان خود و فرزند و جگرگوشه ی خود در تردید و تضاد است و این تضاد چیزی است که سرانجام او را به مرز نیستی می برد. در واقع رابطه ی آرتور و کاردینال ترکیبی است از عشق پدر و فرزند گونه بی آلایش و دلیل سیاسی و اجتماعی ، که ایمان پدر و آرمان پسر در این میان بر آن سایه می اندازند. هر دو نمی توانند از آرمان خود دل بکنند و همین سبب فنای این دو می شود و وجه تراژیک ماجرا را رغم می زند. گرچه نویسنده حق را به قهرمان داستان خود می دهد و می بینیم که کاردینال نیز به این نتیجه می رسد، اما دلیلی ندارد خواننده هم در این باره با او هم عقیده باشد. در واقع امتیاز ویژه ای که خرمگس نسبت به سایر کتاب های انقلابی دارد در تصویری است که از شخصیت قهرمان خود به ما نشان می دهد. قهرمانی که وجه انسانی اش بیش از چهره ی اسطوره گونه و خارق العاده ی او به چشم می آید. در واقع در بسیاری از کتاب های انقلابی ما با چهره ای هم جنس زورو مواجه هستیم که به یاری هوش سرشارش پادشاه ظالم را به ستوه آورده و کسی نمی تواند او را شکست دهد. آن گونه تیپ سازی در واقع محصول آرمان های سرکوب شده یک قوم تحت ستم است که همواره در اسطوره های خود به دنبال منجی می گردند تا تمام درد های آن ها را تسکین دهد. این گونه اسطوره سازی که قدمت بسیاری دارد با ظهور کمونیسم و ادبیات ویژه ی آن گونه ای تازه به خود گرفت. در واقع این جا ناجی مردم و قهرمان آن ها، نه یک انسان که یک آرمان است که وقتی این شعار و آرمان همه گیر شود سقوط کاخ ستم گران و شکست آن ها دیده می شود و انسان ها تا زمانی که در آرمان خود ذوب نشده اند به هیچ انگاشته و می شوند و در واقع ارزش شخصیت ها در داستان به نسبت دوری و نزدیکی آن ها از آرمان مقدس است . در واقع خرمگس نوگرایی بزرگی در این زمینه است که می کوشد با نشان دادن وجه انسانی خرمگس به ما نشان دهد که او هم انسانی است با خشم و کینه هایی کاملا شخصی و بشری ، او آمیزه ای است از رنج ، کینه و محبت! خرمگس نه یک فرشته است و نه یک قهرمان ، بلکه انسانی است که به هر حال گاهی دستخوش ضعف های بشری هم می شود ، اگر چه در بیش تر نقاط داستان چهره ای محکم و با صلابت از او می بینیم.
خرمگس در زمان حکومت پهلوی ممنوع الانتشار بود و در واقع بسیاری از پدران ما ، آن ها که در گرماگرم مبارزات سیاسی حضور داشتند تحت تاثیر این کتاب قرار گرفتند. خواندن این کتاب از این طریق به ما کمک می کند بفهمیم نسل پیش از ما ، پدران ما چگونه تصمیم می گرفت و چه عواملی بر او موثر بود. سوای این مساله این کتاب به لحاظ ادبی اثری قابل توجه و قوی محسوب می شود که من خواندنش را به شما توصیه می کنم.
 
مولف: -
0  نظر
رتبه خبر: 
(0 نظر )

10 تیر 1393

مولف: -
0  نظر
رتبه خبر: 2/8
(2 نظر )

20 اردیبهشت 1393

روی ماه خداوند رو ببوس!

روی ماه خداوند رو ببوس !

هر کس روزنه‌ای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود.

در واقع این جمله همه اون چیزیه که کتاب میخاد به شما بگه. این کتاب بسیار موثر و جذابه. نوع نوشتن جمله ها و مرتبط شدن موضوعات و شخصیت های رمان به هم ، خیلی طبیعی و نرمال اتفاق می افته. پراکندگی در متون دیده نمیشه ……

روی ماه خداوند را ببوس، در واقع زندگی همه ماهاست که دچار شک بدی میشیم و اون شک اینه که آیا اصلا خدا وجود داره ؟! اگر آره چرا .. چرا … ؟ و اگر نه چرا … چرا … ؟ بعضیامون انگشتمون رو گاز میگیریم ! بعضیامون متاسف میشیم از خودمون ! بعضیامون مثل مهرداد تسلیم میشیم ! و بعضیامون مثل یونس سعی میکنیم رد کنیم ! و بعضیامون مثل علی درک میکنیم که چرا شک میکنیم.

این کتاب برگزیده ی جشنواره ی قلم زرین به عنوان بهترین رمان سال ۱۳۸۰ است و توسط مصطفی مستور نوشته شده است .

 کتاب الکترونیکی  روی ماه خدا را ببوس

مولف: -
0  نظر
رتبه خبر: 
(0 نظر )

19 فروردین 1393

داستان دو شهر – چارلز دیکنز

داستان دو شهر  چارلز دیکنز

Dastane 2 Shahr.pdf

داستان دو شهر[A Tale of Two City].این رمان اثر چارلز دیکنز (۱۸۱۲-۱۸۷۰)، نویسنده­ی انگلیسی، نخستین بار به سال ۱۸۵۹ به صورت داستان مسلسل، منتشر شد.

وقایع این دومین و آخرین رمان تاریخی دیکنز  در لندن و پاریس و در زمان انقلاب فرانسه اتفاف می­افتد. منبع نویسنده برای صحنه­هایی تاریخی کتاب مشهور انقلاب فرانسه، نوشته کارلایل(۲)، است که سبک نگارش آن مورد تحسین او قرار گرفته بود و تأثیر دید تاریخی آن نیز در رمان به چشم می­خورد. یکی از دو چهره­ی اصلی رمان شارل سنت اورموند(۳) است که از استبداد اشراف فرانسه، به خصوص عموی خود، مارکی سنت اورموند، به ستوه آمده و به سال ۱۷۷۵ به انگلستان گریخته است و، تحت نام چارلز دارنی(۴)، به تدریس زبان فرانسه مشغول است. پنج سال بعد او توسط دو مأمور آگاهی به اتهام جاسوسی دستگیر می­شود، ولی دادگاه او را تبرئه می­کند. در جریان محاکمه عاشق دختری می­شود که برای ادای شهادت در برابر محاکمه حضور می­یابد: لوسی، دختر الکساندر مانت(۵)، پزشکی که پس از هجده سال حبس در باستیل دچار اختلالات روانی شده است، نجات یافته و به انگلستان آورده شده است. او نیز که خود شاهد یکی از جنایات ماکری بوده است، از جمله­ی قربانیان او به شمار می­رود. او پس از آزادی هم باز گاه دچار وحشت­زدگی می­شود. این وضع همیشه هنگامی رخ می­دهد که داستان به نقطه­ی اوجی می­ سد، مثلاً وقتی دارنی، که از جنایت عموی خود نسبت به مانت خبری ندارد، اندکی پیش از عروسی با لوسی، هویت حقیقی وی را فاش می­کند، یا پس از تجدید دیدار با وطن آزاد شده، فرانسه، که پس از پیروزی انقلاب تشنه­ی خون است. آنجا شارل، که پس از کشته شدن مارکی عنوان او را به ارث برده است، با شجاعت و بی فکری سعی می­کند یکی از خادمان خانواده­ی خود را از چنگال انقلاب نجات دهد. محبوبیتی که دکتر مانت به عنوان قربانی «آنسین رژیم»(۶) به دست آورده است، موجب نجات شارل از گیوتین می­شود؛ ولی نفرت تعصب آمیز مادام دوفارژ(۷) بار دیگر او را به دادگاه می­کشاند که این بار نیز به اعدام محکوم می­شود. این بار او نجات خود را مدیون وکیل انگلیسی، سیدنی کارتون(۸)، است؛ که سالها پیش نیز دفاعش به تبرئه­ی او از اتهام جاسوسی انجامید. کارتون که به طور شگفت انگیزی به شارل شباهت دارد، به جای او بر سکوی اعدام می­رود: او به خاطر علاقه­اش به لوسی خود را قربانی می­کند تا شوهر او را از مرگ نجات دهد، و زندگی خود را، که همیشه با زیاده­رویهای بیهوده­اش به بیراهه می­رفته است، دست کم با مرگ خود هدف و معنی بخشد. بدین ترتیب او که چهره­ی دوم رمان به حساب می­آید، در صحنه­ی بزرگ پایانی به صورت چهره­ی اصلی در می­آید. کارتون را، که با زندگی آشفته­ی خود، خواننده را به یاد قهرمانهای بایرون می­اندازد، ماجراهای فرعی بسیاری احاطه کرده است.

با همه­ی آنکه داستان با سرعتی حکایت می­شود که از حد شیوه­ی معمول دیکنز بسی فراتر می­رود و اثر از ساختاری منسجم برخوردار است، رمان از صحنه­های پرجلوه و چشمگیر که اکثراً به انقلاب فرانسه مربوط می­شود مالامال است. جرج اورول(۹) در مقاله­ی مشهور خود درباره­ی دیکنز به این نکته اشاره می­کند که احتمالاً وقایع وحشت­انگیز انقلاب همچون کابوسی ذهن او را زیر فشار خود گرفته بوده است که تصویری که ارائه می­کند «همچون قتل عامی چندین ساله» به نظر می­آید. رمان از یک سو این تصور را به دست می­دهد که دیکنز به اجتناب ناپذیر بودن انقلاب آگاه بوده و «در حدی بسیار بیش از اکثر مردم انگلستان به آن احساس علاقه می­کرده است»، و از سوی دیگر این برداشت را در ما تقویت می­کند که نویسنده کمتر از آن سیاسی می­اندیشیده است که بتواند عقیده­ی رایج آن زمان را رد کند که هر انقلابی حیوانی درنده است که پس از پیروزی نختستین بر دشنمنان فرزندان خود را می­بلعد. این برداشت به خصوص از تصویری که از مادام دوفارژ ارائه می­شود به دست می­آید- زنی که در کنار دانیل کیلپ (۱۰)(از اشخاص رمان مغازه­ عتیقه فروشی) از جمله­ی شخصیتهایی است که در آثار دیکنز در وجود خود شرارت را تجسم می­بخشند.

درباره چارلز دیکنز:

دیکنز‏، چارلز Dickens, Charles رمان‌نویس انگلیسی (۱۸۱۲-۱۸۷۰) پدر چارلز از خانواده متوسط و کم‌درآمد و خودش کارمند کارپردازی اداره کشتیرانی و مردی خوشگذران و بی‌خیال بود. کودکی چارلز مانند کودکی قهرمانان آثارش در مشقت و رنج و ناکامی گذشت. خانواده بر اثر شغل پدر ابتدا در لندن، سپس در چتمChatham اقامت گزید. خوش‌نشینی پدر او را بر آن داشت که در این شهر، در خانه زیبایی مستقر شود، جایی که اولین خاطرات “دیوید کاپرفیلد” قهرمان یکی از داستانهای دیکنز به آن ارتباط می‌یابد. چارلز کودکی خیال‌پرور و رنجور بود و قصه‌های فراوان و وحشت‌انگیزی که دایه برایش نقل می‌کرد، به ذهن او حوادث گوناگونی را القا می‌کرد که زمینه عناصر هراسناک داستانهای آینده‌اش می‌گردید. در انبار خانه کتابهایی برای خواندن یافت و با آثار سروانتس و فیلدینگ و کتاب هزار و یک شب آشنا شد ونه تنها این آثار را می‌خواند، بلکه در تصور خود، همه قهرمانان کتاب را به نمایش درمی‌آورد و آنان را در گوشه و کنار چشم‌اندازهای اطراف خود جای می‌داد، نتیجه آن شد که بسیار زود در وجود دیکنز رمان‌نویس و هنرپیشه‌ای بالفطره نمایان گشت. در این سالها “فانی” Fanny خواهردیکنز برایش پناهگاهی عاطفی به شمار می‌آمد و در دل این هنرمند جوان تصویرهایی از زن  مطلوب و کامل نقش می‌زد. در ۱۸۲۳ پدر چارلز دیکنز به لندن منتقل شد و به سبب قرض فراوان، خانه‌ای محقر در محله‌های دور از مرکز شهر برای سکونت خانواده اختیار کرد، چارلز دیگر به مدرسه نرفت، بلکه با کمک خدمتکار به امور خانه می‌پرداخت. فانی خواهرش که نوازنده چیره‌دستی شده بود، از محیط نکبت‌بار خانواده رهایی یافت و چارلز در مصیبتی جانکاه فرورفت و هرگز موفق نشد بر این ضربه روحی نائل آید. پدرش نیز به علت قرض بسیار به زندان افتاد. مادر، چارلز را در دوازده سالگی به کارخانه‌ای فرستاد و او ناچار به کار پستی تن درداد. اگرچه مادر از شدت نیاز مالی به این کار اقدام کرده بود، چارلز او را نبخشود و پیوسته از احساس حقارت و تأثر شدید این دوره رنج می‌برد. کارش سه ماه بیشتر ادامه نیافت‏، اما در نظرش دوره‌ای بس طولانی آمد. کوچه‌های لندن، پس از کانون خانوادگی برای چارلز بهترین مدرسه بود و مایه‌هایی برای رمان “الیورتویست” فراهم آورد. پس از رهایی پدر از زندان، خانواده گرد هم آمد و دیکنز از نو به تحصیل پرداخت و دوستان و محیط تازه یافت و برای رفقایش نمایشهایی ترتیب داد. چارلز در ۱۸۲۷ کارمند دفتر اسناد رسمی شد، در آنجا تندنویسی آموخت و در اواخر ۱۸۲۸ ابتدا منشی و تندنویس یکی از نمایندگان مجلس عوام و پس از آن خبرنگار روزنامه “مورنینگ کرونیکل” Morning Chronicle در پارلمان گشت و بر اثر نظارت در گفتگوها و مشاجرات نمایندگان نفرتی عمیق از دموکراسی دروغین در خود احساس کرد. در این زمان دیکنز جوان عاشق دختر زیبای یکی از مدیران بانک شد. خاطره این عشق موجب پیدایش یکی از قهرمانان داستان دیوید کاپرفیلد و بسیاری از چهره‌های زنانه دیگر در آثارش گشت. کار چارلز از تندنویسی به روزنامه‌نگاری و وقایع‌نویسی انجامید و در این دوره سلسله مقاله‌های مصور و هجوآمیز از زندگی روزانه مردم انگلستان منتشر کرد که بسیار مورد توجه قرار گرفت. این مقاله‌ها بعدها در کتابی به‌نام “طرحهای باز” Sketches by Boz در ۱۸۳۵ انتشار یافت که اولین کتاب دیکنز به شمار می‌آمد. دیکنز در این زمان با سه خواهر زیبا آشنا شد و با یکی از آنان به نام “کاترین هوگارث” Catherine Hogarth ازدواج کرد. خواهر دیگر به نام مری Mary که علاقه‌ای برادرانه با دیکنزیافته بود،مدتی بعد مرد! مرگ مری،  دیکنز را بسیار آشفته حال کرد‏، با وجود این سومین خواهر یعنی جورجینا Georgina نیز که در کانون خانوادگی دیکنز بزرگ می‌شد، به نوبه خود نفوذ زنانه عمیقی بر سراسر زندگی چارلز باقی گذارد. پیروزی طرحهای باز موجب شد که از طرف ناشر سفارش یک سلسله نوشته دیگر به دیکنز داده شود و بدین طریق “یادداشتهای بازمانده باشگاه پیکویک” The Posthumous Papers of the Pickwick Club نوشته شد که ابتدا در روزنامه‌ها و سپس در ۱۸۳۷ به صورت کتاب منتشر گشت. دیکنز در این اثر سرگذشت آقای پیکویک رئیس باشگاه و همچنین قصه‌هایی از افراد مختلف و عجیب دیگر را با خصوصیتها و آداب و رسومشان بیان کرده و با قدرت تخیل خویش مخلوقهایی بدیع آفریده است. در این اثر صفحه‌ای نیست که در آن شیوه نقل کامل و درخشان به کار نرفته باشد. دیکنز با این اثر ناگهان به شهرت رسید و وضع مالیش بهبود یافت و همینکه به دنیای ادب کشیده شد، با فعالیت و نیروی خلاقه شگفت‌انگیزش پی در پی رمانهای جذابی به مردم انگلستان عرضه کرد که همه با بیانی انتقادآمیز و هجوی تند از جامعه همراه بود. چارلز، نویسنده‌ای که در کودکی رنج بسیار برده و مزه تلخ فقر را چشیده و نامهربانیها از خانواده خود دیده و در دوره جوانی در شغل تندنویسی و خبرنگاری با دقت به همه چیز گوش فراداده و با بینشی عمیق به همه چیز نگریسته، پس از آنکه به عالم نویسندگی وارد شد، به توصیف و بیان دردهای جامعه پرداخت- دردهایی که درد خود او بوده است. در ۱۸۳۸ رمان “الیورتویست” Oliver Twist انتشار یافت که قبلاً به صورت جزوه‌هایی منتشر می‌شد. دیکنز در این اثر نشان می‌دهد که جنایت چگونه به وجود می‌آید و زندگی آدمی چگونه در معرض خطر قرار می‌گیرد. وی قصد دارد با این روش، تصور غلطی را که تا آن روز در ذهن رمان‌نویسها از عالم جنایت وجود داشته، باطل کند. در همین سال “حوادث زندگی نیکولاس نیکلبی” The Life andAdventures of Nicholas Nickleby انتشار یافت که سودجویی اجحاف‌آمیز بازرگانان را در تغذیه شاگردان مدارس یورکشایر Yorkshire نشان می‌دهد که به مرگ عده‌ای از کودکان بر اثر گرسنگی می‌انجامد وضعی که دیکنز خود به خوبی درک می‌کند و حتی در بعضی از صحنه‌های کتاب از تجربه‌ شخصی سود می‌جوید. در این اثر دیکنز با قدرت خارق‌العاده، نه تنها موفق شده است که از قهرمانان برجسته داستان تصویرهای دقیق بسازد، بلکه از سلسله اشخاصی که هریک به نحوی با زندگی او رابطه‌ای می‌یابد و همچنین از محله‌های لندن وصفهای زیبا و گاه حزن‌انگیز به عمل آورد. در ۱۸۴۰ “دکان سمساری” The old Curisity Shop منتشر شد. دختری جوان با پدربزرگ پیرش در دکان غم‌انگیز و در میان اشیای کهنه و در محیط غبارآلود و غم‌گرفته‌ای که با جوانی او تضادی عجیب دارد، به سر می‌برد. دختر با فداکاری از پدربزرگ مراقبت می‌کند و بر اثر حوادث و بدبختی‌هایی که به ورشکستگی پدربزرگ می‌انجامد و بر اثر فشار طلبکاران که مغازه را توقیف می‌کنند، همراه او می‌گریزد. این دو مدتها از ترس گرفتار شدن، از این سو به آن سو سرگردان و آواره می‌مانند تا سرانجام به کلبه محقری در کنار کلیسایی پناه می‌برند، اما محرومیت و رنج و سرشکستگی، دخترک را از پای درمی‌آورد و به مرگ می‌کشاندش، چیزی نمی‌گذرد که پدربزرگ نیز به او می‌پیوندد. دیکنز موجود پاک و باصفا و فداکاری را پیش چشم می‌گذارد که در دنیایی نفرت‌انگیز به رنج و مرگ محکوم می‌گردد، دنیایی که در آن روابط عمیق انسانی رو به انهدام گذارده و روش استثماری و سرمایه‌داری دوزخی مرگبار پدید آورده است. رمان تاریخی “بارنبی راج” Barnaby Rudge (1841) درباره شورشهای ضدپاپ در ۱۷۸۰قرار دارد. دیکنز در ۱۸۴۰ به امریکا سفر کرد و انتظار داشت که در این سرزمین، با دموکراسی واقعی روبرو شود، اما برخلاف امیدهایش به اصول برده‌فروشی و ستمگری‌ و سودجویی‌ و اموری که به کلی با حقوق فردی مغایرت داشت، برخورد و در بازگشت به انگلستان “یادداشتهای امریکایی” American Notes را در ۱۸۴۲ و “ماجراهای زندگی مارتین چزلویت” The Life and Adventures of Martin Chuzzlewit را در ۱۸۴۴ انتشار داد که هجوی تند و نیرومند از ریاکاری و تسلط اهریمنی پول بر عالم انسانیت و خودخواهی در زندگی امریکایی بود. دیکنز در ۱۸۴۵ به ایتالیا سفر کرد، بر سر راه به پاریس رفت و با پذیرایی گرمی روبرو شد، اما این سفر او را از وضع اجتماعی کشورش منصرف نکرد. در ایتالیا رمان “سرود نوئل” A christmas Carol را نوشت که در ۱۸۴۳ منتشر شد و اشاره‌ای صریح به عصیان جامعه بود. کتاب‏، موفقیت چشمگیری به دست آورد. دیکنز پس از گذراندن دوره‌ای ملالت‌بار از نو به رمان بزرگی دست زد که در زمینه تحلیل روانی و اخلاقی بشر پیشرفت آشکاری را نشان می‌داد. رومان “دامبی و پسر” Dombey and Son (1848) مکافات خودپسندی و سرمایه‌داری نامعقول و سرشار از قساوت و کینه‌وری را در زندگی اشرافی قدیم نشان می‌دهد. دیکنز مدتی خارج از انگلستان به سر برد و از دور ناظر انقلابی بود که در کشورش در شرف تکوین بود. “نامه‌ها” Letter  این دوره از زندگی او را نشان می‌دهد. دیکنز که سراسر عمر را در وسوسه کودکی می‌گذراند، در ۱۸۴۹ رمان “دیوید کاپرفیلد” David Copperfield را منتشر کرد، که نوعی زندگی‌نامه نویسنده است و به صورت اول شخص مفرد نقل شده و از نظر خود او بر سایر آثارش رجحان یافته است. کمتر اثری مانند دیوید کاپرفیلد توانسته است تا این حد از نزدیک حوادث واقعی و تکان دهنده زندگی کودک بینوایی را تجسم بخشد. دیوید کاپرفیلد شاهکار دیکنز است و به طور کامل محاسن و معایب او را در پرده نقاشی ستایش‌انگیزی ترسیم می‌کند. داستان “خانه غمزده” Bleak House (1853) هجو تند و نیرومندی است از اشتباهات قضایی و مخارج گزاف و خانه خراب‌کن دادگاهها که به ورشکستگی و مرگ قهرمان کتاب و عده دیگری از اشخاص داستان منجر می‌گردد. دیکنز از طرفی انسانی دموکرات به شمار می‌آمد و از طرفی تحت تأثیر عقاید خرافی طبقه خویش قرار داشت. این تضادها سرچشمه رمان “روزگار سختی” Hard Times (1854) گشت که وضع دشوار کارگران و ارتباط آنان با کارفرمایان و رفتار غیرانسانی را که مولود زندگی صنعتی است، پیش چشم می‌گذارد. در ۱۸۵۵ دختری که روزی عشق دیکنز را در جوانی به علت فقر و بینوایی رد کرده بود، بار دیگر در زندگی او ظاهر می‌شود، به او نامه می‌نویسد و دیکنز با او قرار ملاقات می‌گذارد، اما از دیدن زنی چاق و اطواری که جای آن دختر زیبا و دلفریب را گرفته بود، سرخورده می‌شود و از این دیدار مسخره‌آمیز برای نوشتن کتاب “دوریت کوچولو” Little Dorrit مایه می‌گیرد. این کتاب (۱۸۵۷) مانند معمول بر زمینه کشمکشی روانی و اجتماعی قرار داشت، همچنین مبارزه‌ای را بر ضد عوامل مخرب دموکراسی و ویران‌کننده مذهب و امور دیگر نشان می‌داد. در ۱۸۵۷ دیکنز به هنرپیشه جوانی برخورد به نام “الین ترنان” Ellen Ternan و چنان عشقی از او در دل گرفت که از رعایت آداب و رسوم چشم پوشید، از همسرش با ده فرزند جدا شد و با الین که در واقع علاقه‌ای به او نداشت، زندگی مشترکی پیش گرفت و از بی‌وفایی او رنج بسیار برد. این رنج در کتاب “آرزوهای بزرگ” Great Expectations در سه جلد (۱۸۶۱) و “دوست مشترک ما” Our Mutuel Friend (1865) منعکس می‌شود که نمودار خطوط برجسته و تازه‌ای از عواطف و ارتباط نویسنده با زن است. دوست مشترک ما آخرین اثر کامل دیکنز است. پس از آن فعالیت شگرف و چرخ گردنده وجود او ناگهان از کار بازایستاد و به صورت دیگری خودنمایی کرد. به نوبت این مجله یا آن مجله را اداره می‌کرد. کتاب “اسرار ادوین درود”The Mystery of Edwin Drood در ۱۸۷۰ نوشته شد که به سبب مرگ نویسنده ناتمام ماند.

شیوه واقع‌بینی و واقع‌نگاری دیکنز لحنی پرجاذبه و مردم‌پسند دارد. سبک نوشته‌هایش نافذ، مطایبه‌آمیز، عرفانی،انسانی و خیال‌انگیز است که از زندگی خصوصی وی تأثیر پذیرفته است. ساختمان داستانهای دیکنز در وهله اول به نظر عجیب می‌آید، موضوعها متفاوت و گسترده است. در آغاز هرداستان دو یا سه نکته پرتحرک بی‌هیچ ارتباط آشکاری به چشم می‌خورد. اشخاص تازه و فراوان بلاانقطاع از گوشه و کنار وارد صحنه داستان می‌شوند، اما قدرت عظیم و خلاقه دیکنز پرده‌های نقاشی وسیعی از زندگی پیش چشم ما می‌گسترد که همه چیز را نیرومند و جاندار می‌سازد و در همه آنها ذوق نمایشی فراوان دیده می‌شود. هیچ نویسنده انگلیسی نتوانسته است چون دیکنز دنیایی گوناگون با خصوصیتهای متمایز از بیرحمی و رنج و مسخرگی بسازد یا مانند او چنین قانع‌کننده بی‌عدالتی‌ها و ستمگریهایی که از طرف اشخاص بزرگ بر کودکان وارد می‌شود، در نظر مجسم کند. دیکنز محبوبترین و به قول عده‌ای بزرگترین نویسنده انگلستان است.


مولف: -
0  نظر
رتبه خبر: 
(0 نظر )

11 اسفند 1392

معرفی کتاب جهان در پوست گردو

معرفی کتاب جهان در پوست گردو

 استیون هاوکینگ یکی از پر نفوذترین اندیشمندان زمان ماست . اندیشه ورزی های ماجراجویانه او و شیوه شوخ طبعانه ای که برای بازگویی اندیشه هایش به کار می گیرد ، نام او را پر آوازه ساخته است. کتاب تاریخچه زمان که درچندین میلیون نسخه به فروش رسیده ، چشم اندازی دلربا از فیزیک نظری برای خوانندگان در سراسر جهان فراهم آورد. اینک درکتابی تازه و پر از تصویر و نمودار ، هاوکینگ به مهمترین رویدادهایی که پس از کتاب تاریخچه زمان رخ داده است ، می پردازد.او مارا به پیشروترین بخش های فیزیک نظری می برد. جایی که واقعیت اغلب از تخیل شگفت آور است. و به زبانی ساده اصولی را که بر جهان می رانند بازگو می کند.پرفسور هاوکینگ ، همچون بسیاری از دانشمندان دیگر در جامعه علمی بین المللی ، در طلب جام جم دانش ، یعنی نظریه فریبای همه چیز که در دل کیهان نهانست می باشد در ادامه می تواندی اطلاعات تکمیلی و لینک های دانلود را مشاهده کنید.

درکتاب جهان در پوست گردو او راهنمای ماست در سفری اکتشافی برای گشودن راز های جهان ، از ابرگرانش تا ابر تقارن ، از نظریه کوانتومی تا نظریه ام (M Theory)از هالو گرافی تا دو گانگی.در این پر هیجان ترین ماجراجویی ذهنی ، او در پی بهم آمیختن نظریه نسبیت عام انیشتین و اندیشه تاریخهای چندگانه ریچارد فینمن و فراهم آوردن نظریه ایست یکپارچه که هرآنچه را درجهان روی می دهد ، توصیف کند.او ما را به مرزهای بکر و دست نخورده دانش می برد.شاید درآنجا نظریه ابر ریسمانی و P-branes فرجامین کلید گشودن این چیستان و معما باشد.خواندن کتاب جهان در پوست گردو برای همه کسانی که می خواهند جهانی را که درآن می زیند بشناسند ، ضروری است.

این کتاب برای بیش از چهارده سال در لیست پرفروش ترین های ساندی تایمز قرار داشت. هیچ کتاب دیگری به ویژه کتابی نه چندان ساده و سهل درباره علم چنین کامیابی تا کنون نداشته است.پس از آن ، مردم از من می پرسیدند که کی دنباله این کتاب را خواهم نگاشت ؟ من از این کار پرهیز داشتم ، زیرا نمی خواستم کتاب فرزند تاریخچه یا تاریخ کمی بزرگ زمان را بنویسم . افزون برآن سرگرم پژوهش نیز بودم. اما به این نتیجه رسیدم که جای کتابی متفاوت که آسانتر فهمیده شود خالی است.تاریخچه زمان بگونه ای خطی سامان یافته بود ، چنان که بیشتر بخش ها ، درپی بخش های پیشین و منطقاً وابسته به آنها نگاشته شده بود. این روش برای بخشی از خوانندگان خوشایند بود ، اما دیگران درهمان فصل های اول گرفتار می آمدند و هرگز به موضوع های هیجان انگیز تر بعدی نمی رسیدند. ولی کتاب حاضر بیشتر ، شبیه درخت است. بخش های یک و دو تنه اصلی را تشکیل می دهند و دیگر بخش ها چون شاخساری بر آن می رویند.

شاخه ها کما بیش به یکدیگر وابسته نیستند و پس از دوبخش نخست می توان آنها را به هر ترتیب دلخواهی خواند. آنها به موضوعهایی می پردازند که پس از انتشار تاریخچه زمان رویشان کار کرده ام یا درباره آنها اندیشیده ام. از این رو تصویری از برخی از عرصه های فعال پژوهش جاری به دست می دهند. در هر بخش نیز کوشیده ام که از ساختار خطی جداگانه پرهیز نمایم.تصویر ها و شرح زیر آن ها شاخه مصوری دیگری به متن می افزایند ، همانند کتاب تاریخچه زمان مصور که در سال ۱۹۹۶ به چاپ رسید.

پنجره ها و جعبه های کناری فرصت ژرف اندیشی پیرامون برخی موضوعها را بیشتر ازآنچه در متن اصلی امکان پذیر است  فراهم می آورند.
درسال ۱۹۸۸ به هنگام نخستین چاپ تاریخچه زمان ، به نظر می رسید نظریه فرجامین همه چیز در افق پدیدار شده است. از آن زمان تاکنون چه تغییری رخ داده است ؟آیا به هدف خود هیچ نزدیک تر شده ایم؟همانگونه که دراین کتاب توضیح داده خواهد شد ، هرچند از آن زمان راهی دراز پیموده شده است ، با این همه سفر همچنان ادامه دارد و خط پایانی در دیدرس نیست. برپایه سخنی کهن ، امیدوارانه رهنوردی کردن بهتر از رسیدن است. جستجوی ما برای اکتشاف ، بر آفرینندگی ، درهمه عرصه ها و نه فقط در عرصه علم ، دامن می زند. اگر به پایان خط برسیم ، روح آدمی می پژمرد و می میرد. اما به باور من ، هرگز از حرکت باز نخواهیم ایستاد : اگر به دانش خود ژرفا نبخشیم ، بر پیچیدگی آن خواهیم افزود و همواره در مرکز افق گسترش یابنده امکانات خواهیم بود. من میخواهم هیجان خود را ، که ناشی از اکتشافات در دست انجام ، تصویر واقعیتی که درحال پدیدار شدن است ، با شما تقسیم کنم. من بر عرصه هایی که خود روی انها کار کرده ام متمرکز شده ام.جزئیات کار بسیار فنی است ، اما باور دارم که اندیشه های گسترده را می توان بدون استفاده زیاد از ریاضیات انتقال داد. امیدوارم در این راه کامیاب شده باشم.

 

مولف: -
1  نظر
رتبه خبر: 2/8
(2 نظر )

26 بهمن 1392

کتاب جهان هولوگرافیک، ترجمه داریوش مهرجویی

نگاهی به کتاب جهان هولوگرافیک، ترجمه داریوش مهرجویی


jahane_holographic.pdf

این کتاب، چنان که روی جلدش هم ذکر شده، «نظریه‌ای برای توضیح توانایی‌های فراطبیعی ذهن و اسرار ناشناخته مغز و جسم» است. یعنی چه؟ یعنی اینکه همه جهان آن چیزی نیست که به چشم ما می‌آید، بلکه رازهایی در خلقت هست که همچنان ناشناخته مانده و به‌رغم شواهد فراوانی که نمونه‌هایش در همین کتاب ذکر شده
به دلایلی مایل به باور کردن آنها نیستیم. چرا که برخی شواهد مورد اشاره، ‌با تعابیر مرسوم، خرافه‌هایی بیش نیستند.

اما نویسنده کوشیده است تا از زاویه یک پزشک، به تحلیل علمی آنها بپردازد.

مولف کتاب در بخش نخست می‌کوشد تا مفهوم هولوگرام را از جنبه فیزیکی و علمی توضیح دهد و به استناد سخنانی از دانشمندان علم فیزیک، ثابت کند که «جهان و ما و هرچه در آن است از دانه‌های برف تا درختان کاج، شهاب‌های فروافتاده و الکترون‌های چرخان همگی فقط تصاویر شبح‌وار یا فراکنش‌هایی از سطح واقعیت است. چنان دور از واقعیت خاص ما که تقریبا ورای مکان و زمان قرار می‌گیرد.» خب، گمان می‌کنم برای اثبات اینکه کتاب مذکور اثری عجیب و غریب اما به شدت خواندنی و وسوسه‌برانگیز است، همین مقدار کافی باشد.

جایی از کتاب به مقوله هاله نور یا انرژی‌ای که وجود انسان‌ها را احاطه کرده اشاره می‌شود و اینکه یکی از عرفای هندی چنان نوری از خود ساطع می‌کرده که می‌توانسته در پرتو آن مطالعه کند. این مقوله «کرامات» که در عرفان ایران آنقدر به آن اشاره شد، از همین سنخ و جنس است. برخی عرفای معروف، به مدد قدرت عظیم خویش در شناخت هستی،‌ معجزاتی از خود بروز داده‌اند.

این کتاب می‌کوشد تا به آدم‌های «تک ساحتی»، بفهماند که چشم دل را هم باز کنیم. شاید که به مدد آن، از این همه واقعیت‌هایی که احاطه‌مان کرده، رها شویم. خاصیت دیگر کتاب آن است که شاید تلنگری باشد به کسانی که موج مدرنیته دل و ایمانشان را شبهه‌دار کرده و غبار شک بر آن نشانده است و نیز آنهایی که از سخنان متافیزیک بی‌محتوا خسته شده‌اند......

مولف: -
0  نظر
رتبه خبر: 
(0 نظر )
قبلی  
1  2 
  بعدی
صفحه 1 از 2